به یاد آر...
به یاد ار روزی را که نسیم میشدم،
لابلای موهای خودم میپیچیدم،
از میان گیسوانم بوی تو را می آوردم و ناگاه...،
تنها من بودم افتاده بر زانوان،
گویی عطر تو فلجم میکرد...
.
روزی که در مغزم تنها با دیدن تو،
فرمان لبخند صادر میشد...
.
روزی که لمس قلم برای از تو نوشتن قداست میخواست...
.
روزی که...
مهم ترینم بودی و مهم نبود برایت...
.
آتش بر پاره های وجودم گیراندی،
به فریاد سکوتم کشاندی،
بغض تلخ به روحم خوراندی!
.
به یاد آر این همه را که تا نیمه شبان
برای نو بانوی سرای دلت قصه خوابش کنی...!
.
کنون اما حالم را مپرس که "تنومند" شده ام؛
گرچه تو هنوز همان "تنی" که با "تن هایی" و "تنهایی" . . .